تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را. سعدی. رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را. سعدی. رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
به یغما بردن. چاپیدن. - به تاراج بردن: سوی کاخ شه سر نهادند زود به تاراج بردند از آن هرچه بود. اسدی (گرشاسبنامه). چشمی که دلی برد به تاراج دانی که به سرمه نیست محتاج ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود بروی انگشت. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
به یغما بردن. چاپیدن. - به تاراج بردن: سوی کاخ شه سر نهادند زود به تاراج بردند از آن هرچه بود. اسدی (گرشاسبنامه). چشمی که دلی برد به تاراج دانی که به سرمه نیست محتاج ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود بروی انگِشت. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
چپاول و غارت کردن. کلمه تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است: و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن چون متابع رای او شدی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). رجوع به تاراج شود
چپاول و غارت کردن. کلمه تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است: و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن چون متابع رای او شدی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). رجوع به تاراج شود
تاریخ گشتن. بزرگ و مشهور شدن. باقی ماندن نام. به غایت و نهایت بزرگی رسیدن. اشهر ناس شدن. رجوع به تاریخ و تاریخی شدن و تاریخ گشتن شود. - تاریخ قومی شدن، بزرگ و پیشوای قومی شدن. اشهر قومی شدن:... و صولی گفته تاریخ هر شی ٔ غایت و نهایت آن چیز است و از اینجا که گویند ’فلان تاریخ قومه’ یعنی به او منتهی می شود شرف قوم وی. (از منتهی الارب) (از غیاث) (آنندراج)
تاریخ گشتن. بزرگ و مشهور شدن. باقی ماندن نام. به غایت و نهایت بزرگی رسیدن. اشهر ناس شدن. رجوع به تاریخ و تاریخی شدن و تاریخ گشتن شود. - تاریخ قومی شدن، بزرگ و پیشوای قومی شدن. اشهر قومی شدن:... و صولی گفته تاریخ هر شی ٔ غایت و نهایت آن چیز است و از اینجا که گویند ’فلان تاریخ قومه’ یعنی به او منتهی می شود شرف قوم وی. (از منتهی الارب) (از غیاث) (آنندراج)
تیره شدن. تار گردیدن. تیره گشتن: دجم، تاریک شدن. (منتهی الارب). ادلماس، سخت تاریک شدن. (منتهی الارب) : ز جای اندر آمد چو کوهی سیاه تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه. فردوسی. بیامدچو با شیر نزدیک شد جهان بر دل شیر تاریک شد. فردوسی. ز توران بیاورد چندان سپاه که تاریک شد روی خورشید و ماه. فردوسی. همی بود تا سنگ نزدیک شد ز گردش همه کوه تاریک شد. فردوسی. بدان شیر کپی چو نزدیک شد تو گفتی بر او کوه تاریک شد. فردوسی. بکردار شب روز تاریک شد. فردوسی. سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 203). تا نه تاریک شود سایۀ انبوه درخت زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار. سعدی. - تاریک شدن بخت، تیره بخت شدن. تیره شدن بخت. مجازاً بمعنی مرگ آمده است: بگفت این و تاریک شد بخت اوی دریغ آن سر و افسر و تخت اوی. فردوسی. - تاریک شدن چشم (جهانبین) ، تار شدن چشم: اسداف، تاریک شدن هر دو چشم از گرسنگی یا از غایت پیری. تغطش، تاریک شدن چشم. (منتهی الارب). غسق، تاریک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مدش، تاریک شدن چشم از گرسنگی یا از گرمی. طرفشت عینه، تاریک شد و سست گردید چشم او. طخشت عینه طخشاً، تاریک شد چشم او. (منتهی الارب) : بدید آن رخانش چو نزدیک شد جهان بین او نیز تاریک شد. فردوسی. رجوع به تار (تار شدن چشم) شود. - تاریک شدن شب، فرارسیدن شب و تاریکی آن: اخضلال، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دجو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ادلیمام، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دموس، تاریک شدن شب. اسداف، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اسحنکاک، تاریک شدن شب. اشتباک، نیک تاریک شدن سیاهی شب. اطلخمام، تاریک شدن شب. اطرمس ّ اللیل اطرمساساً، تاریک شد شب. طرشم اللیل، تاریک شد شب. اعتکار، نیک تاریک شدن شب. تعظلم، تاریک شدن شب و سخت تاریک شدن آن. علمه، تاریک شدن شب. عکمس اللیل عکمسهً، تاریک شد شب. غطو، غطوّ، غطی، غطی، تاریک شدن شب. اغباس، اغبساس، تاریک شدن شب. غسقان، غسق، اغساق، تاریک شدن شب. (منتهی الارب). غسوق، تاریک شدن شب. اغدار،تاریک شدن شب. غضو، تاریک شدن شب. غسوم، تاریک شدن شب. غدر، تاریک شدن شب. قطو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی)
تیره شدن. تار گردیدن. تیره گشتن: دجم، تاریک شدن. (منتهی الارب). ادلماس، سخت تاریک شدن. (منتهی الارب) : ز جای اندر آمد چو کوهی سیاه تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه. فردوسی. بیامدچو با شیر نزدیک شد جهان بر دل شیر تاریک شد. فردوسی. ز توران بیاورد چندان سپاه که تاریک شد روی خورشید و ماه. فردوسی. همی بود تا سنگ نزدیک شد ز گردش همه کوه تاریک شد. فردوسی. بدان شیر کپی چو نزدیک شد تو گفتی بر او کوه تاریک شد. فردوسی. بکردار شب روز تاریک شد. فردوسی. سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین خُرُه ِ عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 203). تا نه تاریک شود سایۀ انبوه درخت زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار. سعدی. - تاریک شدن بخت، تیره بخت شدن. تیره شدن بخت. مجازاً بمعنی مرگ آمده است: بگفت این و تاریک شد بخت اوی دریغ آن سر و افسر و تخت اوی. فردوسی. - تاریک شدن چشم (جهانبین) ، تار شدن چشم: اسداف، تاریک شدن هر دو چشم از گرسنگی یا از غایت پیری. تغطش، تاریک شدن چشم. (منتهی الارب). غسق، تاریک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مدش، تاریک شدن چشم از گرسنگی یا از گرمی. طرفشت عینه، تاریک شد و سست گردید چشم او. طخشت عینه طخشاً، تاریک شد چشم او. (منتهی الارب) : بدید آن رخانش چو نزدیک شد جهان بین او نیز تاریک شد. فردوسی. رجوع به تار (تار شدن چشم) شود. - تاریک شدن شب، فرارسیدن شب و تاریکی آن: اخضلال، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دجو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ادلیمام، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دموس، تاریک شدن شب. اسداف، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اسحنکاک، تاریک شدن شب. اشتباک، نیک تاریک شدن سیاهی شب. اطلخمام، تاریک شدن شب. اطرمس َّ اللیل اطرمساساً، تاریک شد شب. طرشم اللیل، تاریک شد شب. اعتکار، نیک تاریک شدن شب. تعظلم، تاریک شدن شب و سخت تاریک شدن آن. علمه، تاریک شدن شب. عکمس اللیل عکمسهً، تاریک شد شب. غَطو، غُطوّ، غَطی، غُطی، تاریک شدن شب. اِغباس، اغبساس، تاریک شدن شب. غَسقان، غَسق، اغساق، تاریک شدن شب. (منتهی الارب). غسوق، تاریک شدن شب. اغدار،تاریک شدن شب. غَضْو، تاریک شدن شب. غسوم، تاریک شدن شب. غدر، تاریک شدن شب. قطو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی)
یغما کردن. چپاول کردن. چاپیدن. تاختن. غارتیدن: مغاوره، تاراج کردن. (منتهی الارب) : بکشتند وتاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. چو دیدند رفتند کارآگهان بنزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه بمزدک همی بازگردد گناه. فردوسی. و لشکر او را بیشترین بکشتند یا اسیر بردند و مالها را تاراج کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). حرام آمد علف تاراج کردن بدارو طبع را محتاج کردن. نظامی. ز کارگاه قضا بردرخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان. سعدی. تو خود چه فتنه ای که بچشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار میکنی. سعدی. جهان دل ببازی کرده تاراج بدل صاحبدلان را کرده محتاج. آصفخان جعفر (از آنندراج). رجوع به تاراج شود
یغما کردن. چپاول کردن. چاپیدن. تاختن. غارتیدن: مغاوره، تاراج کردن. (منتهی الارب) : بکشتند وتاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. چو دیدند رفتند کارآگهان بنزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه بمزدک همی بازگردد گناه. فردوسی. و لشکر او را بیشترین بکشتند یا اسیر بردند و مالها را تاراج کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). حرام آمد علف تاراج کردن بدارو طبع را محتاج کردن. نظامی. ز کارگاه قضا بردرخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان. سعدی. تو خود چه فتنه ای که بچشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار میکنی. سعدی. جهان دل ببازی کرده تاراج بدل صاحبدلان را کرده محتاج. آصفخان جعفر (از آنندراج). رجوع به تاراج شود
به یغما دادن. به غارت و چپاول دادن. چپو دادن: و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده. نظامی. نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. ... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده. (جهانگشای جوینی). سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد که عشق تاختن قیس را دهد تاراج. امیرخسرو (از آنندراج). - به تاراج دادن: همه بومهاشان بتاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد. فردوسی. سراپردۀ اوبتاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داده کلاه و کمر شده روز تار و نگون گشته سر. فردوسی. همه زابلستان بتاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد. فردوسی. به تاراج داد آن همه خواسته شد ازخواسته لشکر آراسته. فردوسی. همه گنج او را بتاراج داد بلشکر بسی بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داد آنکه آورده بود نپیچید از آن بد که خود کرده بود. فردوسی. بتاراج داد آنکه بودش بشهر بدان تا یکایک بیابند بهر. فردوسی. دو فرزند او را بر آتش نهاد همه چیز ایشان بتاراج داد. فردوسی. به تاراج داد آنهمه خواسته هیونان و اسبان آراسته. فردوسی. مال بصد خنده به تاراج داد رفت و بصد گریه بپا ایستاد. نظامی. ... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 178). بیک هفته نقدش به تاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد. (بوستان). سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد. سعدی. چو مقبل رم خورد زافغان محتاج دهد غوغای ادبارش بتاراج. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
به یغما دادن. به غارت و چپاول دادن. چپو دادن: و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده. نظامی. نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. ... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده. (جهانگشای جوینی). سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد که عشق تاختن قیس را دهد تاراج. امیرخسرو (از آنندراج). - به تاراج دادن: همه بومهاشان بتاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد. فردوسی. سراپردۀ اوبتاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داده کلاه و کمر شده روز تار و نگون گشته سر. فردوسی. همه زابلستان بتاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد. فردوسی. به تاراج داد آن همه خواسته شد ازخواسته لشکر آراسته. فردوسی. همه گنج او را بتاراج داد بلشکر بسی بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داد آنکه آورده بود نپیچید از آن بد که خود کرده بود. فردوسی. بتاراج داد آنکه بودش بشهر بدان تا یکایک بیابند بهر. فردوسی. دو فرزند او را بر آتش نهاد همه چیز ایشان بتاراج داد. فردوسی. به تاراج داد آنهمه خواسته هیونان و اسبان آراسته. فردوسی. مال بصد خنده به تاراج داد رفت و بصد گریه بپا ایستاد. نظامی. ... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 178). بیک هفته نقدش به تاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد. (بوستان). سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد. سعدی. چو مقبل رم خورد زافغان محتاج دهد غوغای ادبارش بتاراج. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود